وقتی معاویه هم گریست!
پس از شهادت على علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابى سفیان برخلافت اسلامى، خواه و ناخواه، برخوردهایى میان او و یاران صمیمى على علیه السلام واقع میشد. همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستى و پیروى على سودى که نبرده اند، سهل است همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعى داشت یک اظهار ندامت و پشیمانى از یکى از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوى معاویه هرگز عملى نشد. پیروان على بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکارى میکردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مکتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج میدادند. گاهى کار به جایی میکشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس میشد و خودش و نزدیکانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب على قرار میگرفتند.
یکى از پیروان مخلص و فداکار و با بصیرت على، «عدى پسر حاتم» بود. عدى در راءس قبیله بزرگ طى قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب على شهید شدند.
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و على علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاویه مواجه کرد. معاویه براى آنکه خاطره تلخى براى عدى تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروى على چه زیان بزرگى دیده است به او گفت: این الطرفات: پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟
«در صفین، پیشاپیش على بن ابیطالب، شهید شدند».
على انصاف را در باره تو رعایت نکرد.
«چرا؟»
چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت.
«من انصاف را در باره على رعایت نکردم»
«چرا؟»
«براى اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام، میبایست جان خود را در زمان حیات او فدایش میکردم».
معاویه دید منظورش عملى نشد. از طرفى خیلى مایل بود اوصاف و حالات على را از کسانى که مدتها با او از نزدیک به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش کرد، اوصاف على را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند. عدى گفت: «معذورم بدار».
حتما باید برایم تعریف کنى.
«به خدا قسم، على بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن میگفت و با قاطعیت فیصله میداد. علم و حکمت از اطرافش میجوشید. از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهایى شب ماءنوس بود. زیاد اشک میریخت و بسیار فکر میکرد. در خلوتها از نفس خود حساب میکشید و بر گذشته دست ندامت میسود. لباس کوتاه و زندگى فقیرانه را میپسندید. در میان ما که بود مانند یکى از ما بود. اگر چیزى از او میخواستیم میپذیرفت و اگر به حضورش میرفتیم ما را نزدیک خود میبرد و از ما فاصله نمى گرفت. با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جراءت تکلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت که نمى توانستیم به او خیره شویم. وقتى که لبخند میزد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار میشد. اهل دیانت و تقوا را احترام میکرد و نسبت به بینوایان مهر میورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود در وقتى که تاریکى شب همه جا را فرا گرفته بود اشکهایش بر چهره و ریشش میغلطید، مانند مار گزیده به خود میپیچید و مانند مصیبت دیده میگریست.
مثل این است که الان آوازش را میشنوم، او خطابه دنیا میگفت: اى دنیا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى برو دیگرى را بفریب (یا هرگز فرصتى این چنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعى در کار نیست، خوشى تو ناچیز و اهمیتت اندک است. آه!آه! از توشه اندک و سفر دور و مونس کم».
سخن عدى که به اینجا رسید، اشک معاویه بى اختیار فروریخت. با آستین خویش اشکهاى خود را خشک کرد و گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را! همین طور بود که گفتى. اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است
«شبیه حالت مادرى که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند».
آیا هیچ فراموشش میکنى:
«آیا روزگار میگذارد فراموشش کنم؟»
پسرانت چه شدند؟/ کتاب داستان راستان/ شهید مرتضی مطهری